×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ع..ش..ق..

داستان عشق=كاري ازگروه بچه هاي بامرام ايران زمين

به نام خدا

سلام
خوش اومدين
یا رب نظری بر من سر گردان کن
لطفی به من دل شده ی حیران کن
با من مکن انچه من سزای انم
انچه از کرم و لطف تو زیبد ان کن


هيچکس جوابي نداد همه ي کلاس يکباره ساکت شد همه به هم ديگه نگاه مي کردند ناگهان لنا يکي از بچه هاي کلاس آروم سرشو انداخت پايين در حالي که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسي حرف نزده بود بغل دستيش نيوشا موضوع رو ازش پرسيد .بغض لنا ترکيد و شروع کرد به گريه کردن معلم اونو ديد و�

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چيه؟

لنا با چشماي قرمز پف کرده و با صداي گرفته گفت:عشق؟

دوباره يه نيشخند زدو گفت:عشق� ببينم خانوم معلم شما تابحال کسي رو ديدي که بهت بگه عشق چيه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولي الان دارم از تو مي پرسم

لنا گفت:بچه ها بذاريد يه داستاني رو از عشق براتون تعريف کنم تا عشق رو درک کنيد نه معني شفاهي شو حفظ کنيد

و ادامه داد:من شخصي رو دوست داشتم و دارم از وقتي که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتي که نفهميدم از من متنفره بجز اون شخص ديگه اي رو توي دلم راه ندم براي يه دختر بچه خيلي سخته که به يه چنين عهدي عمل کنه. گريه هاي شبانه و دور از چشم بقيه به طوريکه بالشم خيس مي شد اما دوسش داشتم بيشتر از هر چيز و هر کسي حاضر بودم هر کاري براش بکنم هر کاري�

من تا مدتي پيش نمي دونستم که اونم منو دوست داره ولي يه مدت پيش فهميدم اون حتي قبل ازينکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزاي عشنگي بود sms بازي هاي شبانه صحبت هاي يواشکي ما باهم خيلي خوب بوديم عاشق هم ديگه بوديم از ته قلب همديگرو دوست داشتيم و هر کاري براي هم مي کرديم من چند بار دستشو گرفتم يعني اون دست منو گرفت خيلي گرم بودن عشق يعني توي سردترين هوا با گرمي وجود يکي گرم بشي عشق يعني حاضر باشي همه چيزتو به خاطرش از دست بدي عشق يعني از هر چيزو هز کسي به خاطرش بگذري اون زمان خانواده هاي ما زياد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که ديگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازين موضوع خيلي ناراحت شد فکر نمي کرد توي اين مدت بين ما يه چنين احساسي پديد بياد ولي اومده بود پدرم مي خواست عشق منو بزنه ولي من طاقت نداشتم نمي تونستم ببينم پدرم عشق منو مي زنه رفتم جلوي دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش مي کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمي تونم بذارم که بجاي من تورو بزنه من با يه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو � و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق يعني حاضر باشي هر سختي رو بخاطر راححتيش تحمل کني.بعد از اين موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بوديم که کسي رو توي زندگيمون راه نديم اون رفت و ازون به بعد هيچکس ازش خبري نداشت اون فقط يه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لناي عزيز هميشه دوست داشتم و دارم من تا آخرين ثانيه ي عمر به عهدم وفا مي کنم منتظرت مي مونم شايد ما توي اين دنيا بهم نرسيم ولي بدون عاشقا تو اون دنيا بهم مي رسن پس من زودتر مي رمو اونجا منتظرت مي مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خيس بود نگاهي به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان مي کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گريه مي کرد گفت:آره دخترم مي توني بشيني

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گريه مي کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا براي مراسم ختم يکي از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسي ؟

ناظم جواب داد: نمي دونم يه پسر جوان

دستهاي لنا شروع کرد به لرزيدن پاهاش ديگه توان ايستادن نداشت ناگهان روي زمين افتادو ديگه هم بلند نشد

آره لناي قصه ي ما رفته بود رفته بود پيش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توي اون دنيا بهم رسيدن�

لنا هميشه اين شعرو تکرار مي کرد

خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسي باش که خواهان تو باشد

خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسي باش که پايان تو باشد

داستان عشق

 

نوشته شده در تاریخ06 اسفند, ۱۳۸9

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی

احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان

کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت

تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک

خواست.

�ثروت، مرا هم با خود می بری؟�

ثروت جواب داد:

�نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.�

عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

�غرور لطفاً به من کمک کن.�

�نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.�

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

�غم لطفاً مرا با خود ببر.�

�آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.�

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:

� بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.�

صدای یک  بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند

ناجی به راه خود رفت.

عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود  پرسید:

� چه کسی به من کمک کرد؟�

دانش جواب داد: �او زمان بود.�

زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟�

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:

�چون  تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.�
 

داستان عشقی

اولين نيستيم...!! اما بهترينيم ...!
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ�
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه �
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و�
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .

وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده �
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو �
بعد می خندید . می خندید �.
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید �
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه �
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل �
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون �
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا �
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫

هنوزم دیوونه ام
 
 
داستان عشقي، تلخ و شيرين
 
 
اين يکي از داستان هاي عشقي، تلخ و شيرين است پسري  به نام دارا در يکي از روستاهاي کوچک زندگي مي کرد.او18.
سال داشت و بسيار زيبا بود.او قلبي رئوف و مهربان داشت.دارا در يکي از روزههاي پائيزي که که در مقابل خانه ي شان نشسته  بود  و براي  زندگي  آينده خود برنامه ريزي ميکرد،چشمش به دختري رعناافتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسيار زيبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوي آنها ...                                             



به هم زول زده بودند و همديگر را نگاه   مي کردند وهيچ يک  جرأت  اول  صحبت کردن را نداشت.يکي دو دقيقه اي به همين صورت  ادامه  داشت  تا اينکه دختر به راه خود ادامه داد و رفت. مدتي گذشت دارا هر روز در فکر سارا بود،حتي در زماني که کارمي کرد ، درس مي خواند و حتي در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و سارا وسارا...يک روز وقتي دارا به همراه همکلاسيهايش به روستا برميگشت،دوستان او پيشنهاد دادند که براي چند ساعتي به


روستائي  که در چند کيلومتري از روستاي آنها بود بروند وتفريحي بکنند.دارا برعکس هميشه قبول کرد. آنها به روستا رسيدند و به طرف امام زده اي که در ان روستا بود حرکت کردند.دارا ابتدا  به  سمت  آبخوري   امام زاده رفت.در حال نوشيدن آب بود که صداي دختري را شنيد، به طرف صدا حرکت کرد.دختري را ديد که درحال رازو نياز بود...بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگي او.دارا در گوشه اي در حالي که مخفي شده بود، سارا را نگاه مي کرد.وقتي سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد و دارا نيز او را تعقيب ميکرد،  تا   اينکه سارا به خانه اش رسيد.خانه اي کوچک و قديمي،در زد پير زني آرام آرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که خوشحال بود به خانه اش باز گشت.چند هفته اي گذشت.يک روز دارا براي زيارت
امام زاده به طرف روستا حرکت کرد.مثل هميشه اول به سمت آبخوري رفت.بعد از گذشت يکي دو ساعت که زيارتش   تمام  شد  به طرف روستايش حرکت  کرد.هنوز داخل روستا بود که صداي ناله و زاري شنيد.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد ناگهان خود را در مقابل خانه سارا ديد.حجله اي در مقابل در خانه قرار داده بودند و اعلاميه اي را روي آن

نسب کرده بودند.در ان اعلاميه تصوير سارا ديده مي شد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند ساره زماني.حالش بد شد گوئي با پتکي به سرش زده بودند در حالي که گريه ميکرد به طرف خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خورد تا


با هيچ دختري صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال هاي زيادي به همين صورت گذشت.او 58     سالش  شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بيرون از خانه مي رفت.روستاي آنها به شهر بزرگي  تبديل شده  بود


 پارکي در نزديکي خانه ي دارا قرار داشت.دارا ازدواج نکرده بود به همين خاطر به بچه خيلي علاقه داشت و هر روز براي ديدن بچه ها به پارک مي رفت.در يکي از روزهاي تايستاني که دارا به عادت هميشگي به پارک رفته بود صداي ناله هاي پيرزني را  شنيد که آه و ناله ميکرد. بي اختيار به طرف او حرکت کرد و احوال او را پرسيد سر صحبت بين آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل کردند.پيرزن اززمان نوجواني خود صحبت مي کرد و مي گفت 17 سال داشتم.روزي که به روستاي ديگري رفته بودم ،پسري را ديدم که در مقابل خانه ي شان نشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه مي کرد.آن پسر بسيار زيبا و جذاب بود.عاشقش شدم  ولي ديگر او را  نديدم.  دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات دوران جوانيش کرد.وقتي صحبت دارا تمام شد پيرزن  شروع به گريه کردن کرد و گفت سارائي که عاشقش بودي من هستم و آن کسي که توحجله اش را ديدي خواهر دوقلوي من بود که ساره نام


داشت.دارا که چشمهايش را اشک گرفته بود و از روي خوشحالي نمي دانست چه کار کند،در همان پارک از او خواستگاري کرد.و هر دوي آنهابا دلهائي جوان زندگي تازه اي را شروع کردند.

 
ازاينكه به ما سر زديد ممنون
گروه بچه هاي بامرام ايران زمين
جمعه 6 اسفند 1389 - 1:52:58 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم