×
We use cookies to ensure you get the best experience on our website. Ok, thanks Learn more

gegli

ع..ش..ق..

..**ع..ش..ق..**

بي معرفت و سلام نام خداست /// آمديم تا قلم هاي مجازي خويش را در هم كوبيم و بنويسيم... حرف هاي ناگفته در دلها را! /// از خودم بگويم تعريف است و ريا!///از دل بگويم، محرمي نيست كه بگويم!///از قلب بگويم، جايش چند نفري هستند كه خود ميخوانند و مي فهمند /// لباسي مقدس بر تن دارم البته نه يك \\\\\"بسيجي\\\\\"! از خدا مي خواهم فداي گرد و غبار روي واكس كفش هاي بچه بسيجي ها شوم! /// استادم حضرت اقاست گرچه هيچ نميدانم از او! و صحبتهايشان را عمل نميكنم! /// عشقم آوينيست، آقا سيد مرتضي! /// تا به حال چند باري عاشق شدم! اما هيچ وقت نتوانستم به معشوق خويش برسم! /// از خدا مي خواهم همه دشمنانم را دوست و همه دوستانم را رفيقم كند/// http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/eshghoasheghi/love-yahyam_blogfa_com(3).jpg ما را همه ره ز کوی بد نامی باد وز سوختگان بهره ی ما خامی باد نا کامی ما چو هست کام دل دوست کام دل ما همیشه ناکامی باد امروز برای من شرابی ای عشق هرچند که از پایه خرابی ای عشق یک لحظه اگر حال خوشی می بخشی یک عمر برای دل عذابی ای عشق ای اشک دوباره در دلم درد شدی تا دیده ی من رسیدی و سرد شدی از کودکی ام هر آنزمان خواستمت گفتند دگر گریه نکن مرد شدی یک لحظه سکوت کرد و حرفش را خورد بغضی نفس و گلوی او را آزرد می خواست که عشق را نمایان نکند اشک آمد و باز آبرویش را برد داستان يك عشق شاهزاده ودختران (داستان) حدود دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا. دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم. روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه ای میدهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را برای من بياورد... ملکه آينده چين می شود. دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد . روز ملاقات فرا رسيد ،دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند . لحظه موعود فرا رسيد. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور مي کند : "گل صداقت" همه دانه هایی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود! لطيفه غضنفر تو مانور شركت ميكنه، اسير ميشه !ترکه داشته تو دریا شنا میکرده یه پری دریایی میبینه. بهش میگه: وای تو چقدر خوشکلی زن من میشی؟ پری دریایی میگه: من که آدم نیستم. ترکه میگه: نکنه فکر کردی من آدمم؟! جدايي این همه از یک عمر مستی کردنم / سال ها شبنم پرستی کردنم / ای دلم زهر جدایی را بخور / چوب عمری با وفایی را بخور / ای دلم دیدی که ماتت کرد و رفت / خنده ای بر خاطراتت کرد و رفت / من که گفتم این بهار افسردنیست / من که گفتم این پرستو رفتنیست / آه عجب کاری به دستم داد دل / هم شکست و هم شکستم داد . لبخند ارزانترين راهي است كه مي توان توسط آن نگاه را وسعت داد دیروز را سوزاندیم برای امروز ؟ امروزمان را گذراندیم برای فردا و فردایمان دیروزی دیگر !!! این است بازی پوچ ما انسانا به همه لبخند بزن اما با یك نفر بخند، همه را دوست داشته با اما به یك نفر عشق بورز، تو قلب همه باش اما قلبت مال یك نفر باشه بي معرفت و سلام نام خداست /// آمديم تا قلم هاي مجازي خويش را در هم كوبيم و بنويسيم... حرف هاي ناگفته در دلها را! /// از خودم بگويم تعريف است و ريا!///از دل بگويم، محرمي نيست كه بگويم!///از قلب بگويم، جايش چند نفري هستند كه خود ميخوانند و مي فهمند /// لباسي مقدس بر تن دارم البته نه يك \\\\\"بسيجي\\\\\"! از خدا مي خواهم فداي گرد و غبار روي واكس كفش هاي بچه بسيجي ها شوم! /// استادم حضرت اقاست گرچه هيچ نميدانم از او! و صحبتهايشان را عمل نميكنم! /// عشقم آوينيست، آقا سيد مرتضي! /// تا به حال چند باري عاشق شدم! اما هيچ وقت نتوانستم به معشوق خويش برسم! /// از خدا مي خواهم همه دشمنانم را دوست و همه دوستانم را رفيقم كند/// دخترک عاشق دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد� پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در نوزده سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست� و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت� شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و بیست درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد کاش وقتی زندگی فرصت دهد گاهی از پروانه ها یادی کنیم کاش بخشی از زمان خویش را وقف قسمت کردن شادی کنیم کاش گاهی در مسیر زندگی باری از دوش نگاهی کم کنیم فاصله های میان خویش را با خطوط دوستی مبهم کنیم کاش وقتی آرزویی میکنیم از دل شفاف مان هم رد شود مرغ آمین هم از آنجا بگذرد حرف های قلبمان را بشنود باز آن یار بی وفا باز آن یار با جفا رفته بی من ای خدا باز که شده درد آشنا من تنها یا دل شدم او با کی شد همنوا او که با من میدمید او که از من می شنید حال رفته بی من چرا راز دل شد برملا من بی او خوابم نبرد او با کی شد هم قبا باز من دیوانه شدم مست با بیگانه شدم او در دلم جا خوش بکرد من رسوا ترین رسوا خوش بودم وقتی که بود مست بودم با دلبران http://www.dostanfun.com/cl_upload/dmg72058.gif به کودکي گفتند : عشق چيست؟ گفت : بازي. به نوجواني گفتند : عشق چيست؟ گفت : رفيق بازي. به جواني گفتند : عشق چيست؟ گفت : پول و ثروت. به پيرمردي گفتند : عشق چيست؟ گفت :عمر. به عاشقي گفتند : عشق چيست؟ چيزي نگفت.آهي کشيد و سخت گريست 3خداحافظ... و این بار دل من خاطراتی تلخ را خاطر نشان کرد تا گرمی سلام ها ، سردی خداحافظی ها را از یاد ما نبرد... خداحافظ دلارامم هنوز جان از تو میگیرم ولی درمانده و خسته دگر از بند و زنجیرم خداحافظ ولی افسوس که من از زندگی سیرم که قلبم می تپد اما دارم هر لحظه میمیرم خداحافظ نگو تا کی که هرگز برنمی گردم اگرچه چشم غمگینم تو را خواهد ز من هر دم خداحافظ دل زخمی خداحافظ تن بیمار خداحافظ غل و زنجیر خداحافظ در و دیوار خداحافظ همین حالا که مسحورم ز جادویت همین حالا که زد تیرم کمان ناب ابرویت خداحافظ پرستو وار به رسم رهگذر این بار نه شوقی بهر برگشتن نه قول آخرین دیدار.... افسوس .... می اندیشم که زندگی رویا نیست . زندگی بال و پری دارد به وسعت عشق پس بیاندیش که اندازه عشق در زندگیت چقدر است ؟ در کجای زندگیت است ؟ راستش دلم به حال عشق می سوزد ؟ چرا که سال هاست کسی را عاشق ندیده ام ؟! مگر نمی دانیم برای هر کاری عشق لازم است . رهگذری که روزی آشنایت بود از کنارت رد می شود و بدون حس عشق می گوید : صبح بخیر ! صدایش در صدای باد گم می شود و به گوش قلبم نمی رسد . زمان می گذرد و در انتهای راه می فهمی چقدر حرف ناگفته در دل باقی مانده است . حرف هایی ناتمامی که در کوچه های بن بست زندگی اسیر هستند . ناگهان لحظه غربت فرا می رسد و تو در می یابی که چقدر زود دیر شده است . یادت هست که هر روز دوست داشتن را به فردا می انداختی و حالا می بینی دیگر فردایی وجود ندارد . سال ها چشمت را به روی فرداها بستی و نمی دانستی و یا شاید نمی فهمیدی . اما افسوس که خیلی زودتر از آنچه فکر کردی ، دیر شده است ! و میدانم که از یادم نخواهی رفت ... مرا از یاد خواهی برد و من از دیدگان سرد تو یک روز میخوانم سرود تلخ و غمگین خداحافظ مرا از یاد خواهی برد و از یادم نخواهی رفت من این را خوب می دانم که روزی هم مرا از خویش خواهی راند و قلبت را که روزی آشیان گرم عشقم بود خواهی برد و از یادم نخواهی رفت و چشمان تو هر شب آسمان تیره ی احساس من را نور می پاشد و من با خاطراتت زنده خواهم بود چه غمگینم از این رفتن و از این روز های سرد تنهایی چه بیزارم مرا از یاد خواهی برد می دانم و می دانی که از یادم نخواهی رفت http://persianv.com/photo/albums/galeriye-asheghaneh/normal_love-persianv.com_%2819%29.jpg ترازوی عدالت ... دوست، کسی است که من می توانم با اون صمیمی باشم و جلوی او با صدای بلند فکر کنم همه آدم ها با هم مساويند اما پولدارها محترم ترند، دخترها پر طرفدارترند، بچه ها واجب ترند، سياهها بدبخت ترند و سفيدها برترند. البته تبعيضي در ميان نيست. اما در کل همه آدم ها با هم مساويند ولي بعضي ها مساوي http://up.patoghu.com/images/5ix87au36ylcckise1.jpg http://up.patoghu.com/images/df8l4xdioqo7at3zvci.jpg آنکس که درد عشق بداند اشکی بر این سخن بفشاند: . . . این سان که ذره های دل بی قرار من سر در کمند عشق تو‌‌، جان در هوای توست شاید محال نیست که بعد از هزار سال، روزی غبار ما را آشفته پوی باد؛ در دور دست دشتی از دیده ها نهان، بر برگ ارغوانی، -پیچیده با خزان- یا پای جویباری، -چون اشک ما روان-؛ پهلوی یکدیگر بنشاند! ما را به یکدیگر برساند! اینکه دلتنگ توام اقرار می‌خواهد مگر؟ اینکه از من دلخوری انکار می‌خواهدمگر؟ وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش دل بریدن وعده دیدار می‌خواهد مگر؟ عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می‌شویم اشتباه ناگهان تکرار می‌خواهد مگر؟ من چرا رسوا شوم یک شهر مشتاق تواند لشکر عشاق پرچم‌دار می خواهد مگر؟ با زبان بی‌زبانی بارها گفتی:"برو"! من که دارم می‌روم! اصرار می‌خواهدمگر؟ روح سرگردان من هر جا بخواهد می‌رود خانه دیوانگان دیوار می‌خواهد مگر؟. در حریم نفس عشق نهادیم دلی و دگرباره به اندوه دلم باز شکست آه ای عشق ...چرا تنهائی؟! ره ما گرچه زهم گشته جدا تو چرا ره به خرابات مغان در راهی؟؟!! من چرا یکّه وتنها در راه... همه کس باز غریبانه براه همه کس گم شده راه...!!! ما چرا تنهائیم...ما چرا تنهائیم؟ ********************************************************** گذشت لحظه های با تو بودن و در پاییز عشقمان نامی از دوست داشتن باقی نماند چقدر زودگذر بود قصه من و تو و در آنروز که دست بی رحم تقدیر درو کرد گندمزار دلهایمان را و تهی شد همه جا از عطر گل عشق و در کوچ پرنده های غمگین در آن کویر آرزو شاعری دل شکسته و تنها می نوشت شعری به یاد با هم بودن ها شعری برای خشکیدن گلهای عشق در مزرعه دوست داشتنها قطره اشکی به یاد همه خاطره ها .... ********************************************* از زندگی از این همه تکرار خسته ام از های و هوی کوچه و بازار خسته ام دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه امشب دگر ، ز، هر که و هر کار خسته ام دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم دیگر از این حصار دل آزار خسته ام از او که گفت یار تو هستم ولی نبود از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم دیگر از این حصار دل آزار خسته ام از او که گفت یار تو هستم ولی نبود از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام تنها و دل گرفته بی زار و بی امید از حال من مپرس که بسیار خسته ام ......... نگاه کن دوری او را.چرا باید چنین باشد!؟ چرا باید از این یک خواهش کوچک رها باشم! محبت را مگر تا کی میتوان از این و ان دزدید!؟ به امید سحر خشنود بودن عاقبت تا کی؟ به راه عشق تلقین کردن خود عاقبت تا کی؟ دگرخسته گسسته هیچ وپوچم دگر از زندگی سخت دورم چه شبها بود ان شبها خدایا که شب بودو من ویک مشت رویا چه امید چه امالی خدایا سخنهاراز دلها من فراوان دارم امشب حقیقت را دگر تا کی توان پنهان و مخفی کرد؟! دلا تا کی... مگر تا کی؟!!!!!! ************************************************************* سر كلاس ادبيات معلم گفت : فعل رفتن رو صرف كن :رفتم ... رفتي ... رفت... ساكت ميشوم، مي خندم، ولي خنده ام تلخ مي شود. استاد داد مي زند : خوب بعد؟ ادامه بده . و من مي گويم : رفت ...رفت ...رفت. رفت و دلم شكست...غم رو دلم نشست...رفت شاديم بمرد...شور از دلم ببرد . رفت...رفت...رفت و من مي خندم و مي گويم : خنده تلخ من از گريه غم انگيزتر است...كارم از گريه گذشته است به آن مي خندم ... http://weblog.mohammad86.com/Weblog-Image/29fuxp3.jpg
جمعه 15 بهمن 1389 - 9:51:38 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم